وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات عاشقانه گل پسرام

مهر ماه 98

به قول دوستم چون پاستوریزه بودی و کلا تو خونه بودی و حالا در محیط اجتماعی قرار گرفته بودی طبق پیش بینی اون خیلی زود مریض شدی و سه روز بعد از ورود به مهد سرما خوردی، یکی از دلیل های ورودت به مهد همین بود که سال آینده که قراره پیش دبستانی بری دیگه از این مشکلات نداشته باشم و آموزشت بر به مشکل نخوره. البته خیلی زود دکتر رفتیم و سعی کردم نذارم مریضیت طولانی یا سخت شه و اما تکالیف پسرم جشن شروع سال تحصیلی در مهد: اول از زیر قرآن رد شدین و بعدش ی مراسم بسیار شاد با حضور عمو نارنجی و ی کیک بسیار خوشمزه که خیلی بهت خوش گذشته بود و فیلمشو برات نگهداری خواهم کرد وقتی هوس پیتزا میکنی و بابا سعید جان هممون...
30 مهر 1398

دوران زیبای بارداری

سلام پسرک قشنگم امروز میخوام ی کم از دوران بارداریم برات بنویسم. دقیقا مثل بارداری اولم در همون ابتدای بارداری با ی مسمومیت بسیار شدید روبه رو شدم و کلی دارو و سرم و آمپول زدم و روز اول مسمومیت واقعا حالم خراب بود در حدیکه دکتر شدیدا نگرانم بود بعد از چند روز بهتر شدم در بارداری اول حدودا سه ماه بارداری حالت تهوع داشتم اما متاسفانه اینبار حالت تهوع نبود و کلا بالا میاوردم روزی پنج بار یا بیشتر که اول فکر کردم به خاطر بیمارستان و نگرانیم واسه پدر باشه و بعد از سه ماه خوب شم ولی متاسفانه بعد از گذشت سه ماه هم خوب شدن نداشت فقط تعداد دفعات کم شد و به روزی حداقل دوبار رسیده الان دقیقا هفته 22 بارداری هستم و معده درد همچنان همراه منه راحت غ...
20 مهر 1398

اول مهر و آغاز آموزش پسرم

مهر که می آید، پاییز آغاز می شود برگ های درختان شروع به ریزش میکنند شکوفه های لبخند کودکان، یکی یکی گل میدهند. پسر دلبندم: کلمات مهربان بی تابند تا تو با دستان کوچک با مداد شوق بر صفحه های سفید دفتر، نوشتن را بیاموزی. بهترین ها لایق تو هستن پس سالی شگفت انگیز و پر خلاقیت رو رقم بزن. دوره پیش دبستانی اول بر تو مبارک. اولین روز رو مرخصی گرفتم و خودم همراهیتون کردم در راه مهد خیلی خوشحال بودی که از عکستون پیداست بلافاصله بعد از ورودت به مهد و آشنایی به سایر هم کلاسی هات چون حاضر به جدا شدن از من و مامانی نبودی به حیاط رفتین و مشغول بازی شدی و ی دوست به نام امیرمحمد پیدا کردی و خیلی راحت رضایت ب...
11 مهر 1398

در آستانه پاییز

دغدغه ما برای ماه مهر انتخاب ی مرکز آموزشی مناسب بود چون طی پیشنهاد دوستم که روانپزشک هست پیشنهاد شروع آموزش شما رو با کلی دلیل منطقی داد و البته کلی مکان آموزشی هم معرفی کرد چند روز کامل من و بابا سعید و مامانی و خود شما فقط گشتیم و به همه جاهایی که پیشنهاد داده بودن رفتیم و کلی تحقیق کردیم تا بالاخره بعد از کلی تحقیق ی مهد عالی پیدا کردیم که البته هم مرکز استعداد یابی بود، هم مکان مناسب و بزرگ و مربی های تحصیلکرده و کلی آموزش داشت اعم از کلاس زبان، کلاس قرآن، کلاس یوگا، سفال گری و کلی آموزش دیگه... خودت هم خیلی از مکانش و برخورد مربی هاش خوشت آمد و ثبت نام کردیم و آماده میشم برای آغاز مهر ماه. دغدغه دیگر من برای ورود به فصل پاییز لبا...
11 مهر 1398

تابستان 98

مروری بر تابستان ابتدای تابستان و قبل از مریضی پدر کلا هر هفته با خانواده بابایی بیرون میرفتیم و هر هفته یکی مهمان میکرد که خیلی خیلی هم بهمون خوش گذشت ولی متاسفانه زیاد ازش عکس ندارم این ی عکس هم مهسا جون ازتون گرفته. آقای مهندس کوچک امیر عزیزم خودش با دومینو این رو برامون درست کرده و البته علاقه زیادی به بار زدن زدی علاقه زیادی به کمک در کارهای خانه داری و واقعا بعضی وقتها اذیت میکنی مثل کمک کردنت در سبزی شستن البته هدف شما بیشتر آب بازی بود و حسابی مامانی رو اذیت کردی. وقتی میخوای شادی بشی و مانتو شادی هم میپوشی روز عید غدیر به پیشنهاد عمه اعظم اونجا رفتیم و مامانی هم ی غذای خوشمزه درست کرد و برا...
10 مهر 1398

تعیین جنسیت

بدون مقدمه بگم که: اولش دوست داشتم نی نی دختر باشه که به قول قدیمی ها جنسمون جور شه و چون خواهر ندارم دخترم مونسم باشه ولی بعد از ی بحران طولانی فقط و فقط سلامتی بچه برام مهم بود که بابا سعید رفتیم برای سونو و دکتر گفت نی نی مون صد در صد پسر هست و دست و پای کوچولوش کاملا مشخص بود قربونش برم تو سونو یکی از دستاشو رو سرش گذاشته بود، بابا سعید ذوق زده شده بود البته خدایی منم خوشحال شدم چون دو تا پسر پشت هم هستن و مراقب هم و اینکه واقعا امیر با تمام وجود منتظر داداش هست حتی اگه یکی به شوخی میگفت نی نی دختره با داد و فریاد امیر مواجه میشد وقتی رسیدیم خونه و به امیر گفتیم پسره از شدت خوشحالی داد میزد و میپرید و میگفت خدا رو شکر پس...
10 مهر 1398

خبرهای بد زندگی

در کنار تمام اتفاق های خوب زندگی بعضی وقت ها اتفاق های خیلی بد هم میفته میخوام براتون بنویسم که بدونین زندگی سختی داره پستی و بلندی داره و اینکه فقط بخوای خوبی ها رو بببینی و بنویسی غیر عادلانه هست، دو تا انفاق بد تو خانواده افتاد موضوع اول سرقت از آتلیه دایی بود که به طور غیر قابل باوری کسی که دوستش و همکارش و عین برادرش بود دایی بهش کار نشان داد و حمایتش کرد بیشتر شبها حتی تو خونه مامانی بود بهش خیانت کرد و از اعتماد دایی سواستفاده کرد و متاسفانه دزدی کرد واقعا شرایط بسیار بد برامون رقم خورد ولی با کنترل خودمون همکاری پلیس دوربین های مدار بسته بانک تونستیم ثابت کنیم که دزدی کار کی بوده و با همکاری شدید دایی حسین موفق شدیم و سایل رو پس ب...
10 مهر 1398

بهترین خبر خانوداه ما در اولین ماه تابستان

بعد از سفر شمال متوجه ی سری تغییرات در بدن خودم شدم و ی کم نسبت به بارداری مشکوک شدم ولی اصلا فکرشم نمیکردم باردار باشم کلی با خودم مبارزه کردم تا بالاخره بی بی چک گذاشتم و به طور غیر قابل باوری مشکوک بود نه مشخص بود باردارم یا نیستم رفتم دکتر و به پیشنهاد دکتر به جای آزمایش سونو دادم و تو روز سونو من و امیر و بابا سعید با هم رفتیم و اصلا در مورد اینکه دکتر به بارداری مشکوک بود به هیچ کس چیزی نگفته بودم و وقتی سونو رو انجام دادم دکتر گفت ی نی نی کوچولو و عزیز قراره وارد زندگیمون بشه که حتی قلبش هم تشکیل شده و ضربان قلب منظم داره حال اون لحظه زندگیم غیر قابل توصیف هست وقتی آمدیم بیرون بابا گفت چی بوده و من گفتم ی مهمان داریم و برگه سونو رو به...
10 مهر 1398

تولد چهار سالگی عزیز دلم

بعد از ی تاخیر بیست روزه اقدام به گرفتن تولد کردیم البته برای امسال طبق قولی که مامانی واسه موتور شارژی بهت داده بود تصمیم بر خرید موتور شارژی شد خودت میگفتی تولد نمیخوام موتور شارژی میخوام ولی وقعا موتور شارژی خیلی گران شد و اونم مثل سایر قیمت ها یهویی چهار برابر شده بود ولی ما به قولمون وفا کردیم و برات خریدیم البته قسمت اصلی هزینه رو پدر و مامانی دادن و ی قسمت هم دایی جون و من دادیم، ی روز که تو خونه بودیم خاله شهلا اینا اومدن با کلی هدیه قشنگ، دایی حسین برات فوتبال دستی خریده بود شادی جون ی دوربین و ی ماشین خیلی قشنگ و خاله شهلا هدیه نقدی بهت کادو دادن تصمیم ما از نگرفتن تولد این بود کسی زحمت نیفته ولی واقعا اینقد همه دوستت دارن و تولدت ...
9 مهر 1398